جملات عاشقانه ی من به عشقم فاطمه
کمی زود بود، ولی... دعایت گرفت مادر بزرگ ! پیر شدم...
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم که سرنوشت درختان و باغ من تبر است . . .
پرانتز باز (می نویسم پرنده...........پرانتز را نمی بندم بگذار پرنده آزاد باشد.......
مـــــن نبودنت را ، تــــــاب می آورم رفتنت را ، تحمـــــّل میکنم ... فراموش شدنم را ، بــــاور میکنم... امــــــا...... فــــــراموش کردنــــــت...دیگر...کـــــارِ مــــــن نــــــیست ...
ردپاى كسی كه آرامشم راگرفته بود دنبال كردم ، ناگهان به خود رسیدم...
بـه فکر نــوازش دست های منی! بی آنکــه بدانی ؛ دلـــم است کــه تنهــا مانــده .. دست هایــم ، دو تاینــد...
نگران نباش حال دلم خوب است !!! ...نه از شیطنت های کودکانه اش خبری هست نه از شیون های مداومش ، به وقت ِ خواستن ِ تو ... آرام ...جوری که نبینی و نشنوی گوشه ای نشسته ، و رویاهایش را به خاک می سپارد
خنده هایم شکلاتی شده اند ... زیادی خالص ... تلخ تلخ
اشک های نیامدنت روی گونه هایم ماسیده نبوس...نمک گیر میشوی
سـکـــــــه ی زنـدگـیم شـیـــــــر نـدارد ....امــــــــا هـمـیـن خـطـی کـه مـــــــرا بـه تــــــو وصـــــــــــــــــل نـگـه مـی دارد را بسیـــــار دوســـــــت مـی دارمـــ .
زندگی کتابی است زیبا و پرماجرا . هیچگاه ان را به خاطر یک صفحه دور مینداز...
کمر بسته ام به خودکشی ... بیخیـــال هم نمی شوم ... هم دست اند با من ؛ این سیگــــــارهای تلـــــــــــخ و آن خاطــــــــــرات شیـــــــرین .
میدونی سخت ترین لحظه زندگی چیه ؟! وقتی بفهمی برای کسی که تموم زندگیته فقط یه تجربه بودی...
امشب به ميهماني تو ميآيم نه چشمان فريبندهات را ميخواهم و نه لبان خيس تبدارت را مرا يك آغوش به وسعت دستانت كافيست دلم گرفته... غمهايم را بغل كن...
همه ی واژگانم را فرا میخوانم،باید برای تو تمام عجایب هفتگانه را یکجا جمع کنم،به قدر بنای شعری شاید!
به اين خيـــــــــابـــــــــــــان بگو تـــــــــــــــمام نشود من ...... با تـــــــــــــــــو حرفها دارم....
چشمانت زمین محبت بودند و من جاذبه اش را وقتی سیب درخت دلم افتاد فهمیدم . . .
رام من نمیشوند این واژه های حسود بگذار فریبشان دهم مینویسم دوستت ندارم اما تو بخوان........
زندگی عکسی یادگاریست با مرگ که ناچاریم در آن لبخند بزنیم حتی به دروغ...
اگر می دانستی که چقدر تنهایم برایم اشک می ریختی و اگر می دانستی چقدر اشک می ریزم تنهایم نمی گذاشتی
واحد اندازه گیریِ فاصله "متر" نیست؛ "اشتـیـاق" است... مشتاقش که باشی، حتّی یک قدم هم فاصله ای دور است ...
داستایوفسکی میگه : انسان موجودی ست که به همه چیز عادت میکند... با این تفاسیر من آدم نیستم که به نبودنت عادت نمی کنم.
چه بد بین باشم، چه خوش بین، کل لیوان خالیست ....
در عمق آرزوي من است که در وجودت خانه اي داشته باشم ، حتي به مساحت يک ياد . . .
بازهم منم و یک برگه سفید و یه جعبه مداد رنگی و مدادی در دستم که نوک آن از خون بدنم روح میگیرد و تمام رقص هایش بر برگه رقص گریه چشمانم است.
حرفهای دلم انگار برایت تکراری شده که به آنها گوش نمی سپاری زین پس قصه غصه تنهاییم را تنها به گوش آدم برفی خواهم خواند تا با آمدن بهار آب شود...
یک عمر در انتظاری تا بیابی آن را که درکت کند و تو را همان گونه که هستی بپذیرد. و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز خودت بوده ای. این روزها که از همه سایه ها و آدمهای رنگی دلم به درد آمده تنها به پنجره ای که عطر آرامش تو را می پراکند چشم دوخته ام
تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند چشم ها را بستند ، و چه با دل کردند وای سهراب کجایی آخر؟زخم ها بر دل عاشق کردند ، خون به چشمان شقایق کردند ......تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی،عشق را دار زدند ، همه جا سایه ی دیوار زدند...تو کجایی سهراب؟
میخواهم مدتی بخوابم! نمی دانم چند روز؟ شاید روزی بیدار شوم و دنیا به شکل دیگری باشد و قلب آدم ها... اگر زحمتی نیست مراقب آرزوهایی که فوت کرده اند و همسفر بادها شده اند باشید! وحواستان به دلتنگی های اسکله باشد! اینجا هیچ دستی عاشق نیست من دل به نوازش مهربان موج های دریا بسته ام لطفا تا اطلاع ثانوی بیدارم نکنید!
قصه عشقت را ... به بیگانگان نگو !!! چرا که این کلاغهای غریب بر کلاه حصیری مترسک نیز آشیانه می سازند ...
دستهايم را تا ابرها بالا برده اي و ابرها را تا چشمهايم پايين عشق را در كجاي دلم ..... پنهان كرده اي كه : هيچ دستي به آن نميرسد
اگر میتوانستم همه دیروز ها را به هم وصله پینه میکردم .. همان دیروز هایی که مطمئن بودم از بودنت
اگر میتوانستم همه دیروز ها را به هم وصله پینه میکردم .. همان دیروز هایی که مطمئن بودم از بودنت
چه تنگنای سختی است! یک انسان یا باید بماند یا برود. و این هر دو اکنون برایم از معنی تهی شده است. و دریغ که راه سومی هم نیست!
هر روز تکراریست... صبح هم ماجرای ساده ایست، گنجشک ها بیخودی شلوغش می کنند...
دور باش ... اما نزديك... من از نزديك بودن هاي دور مي ترسم
مرا در روزی بارانی دفن کنید تا آتش قلبم خاموش گردد و در طابوتی بگذارید از چوب تا بدانند عشق من مانند چوب خاکستر شد دستهایم را بر روی سینه ام قرار بدهید تا بدانند همیشه دوست داشتم کسی را در آغوش بگیرم چشمهایم را باز بگذارید تا بدانند همیشه چشم انتظار بودم صورتم را رو به غروب آفتاب بگذارید تا بدانند عشق من غروب کرده و زندگی ام تمام شد . مرا در آفتاب بگذارید تا بدانند عشق من شعله ور شد.
لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ. گل ها انار شد داغ داغ هر اناری هزار تا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند دانه ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را از درخت چید.مجنون به لیلی اش رسید. خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود. کافی است انار دلت ترک بخورد ... |
About
سلام دوستای گلم.خوبین؟من امیرم.کلاس دوم.رشتم ریاضیه.امیدوارم لحظات خوبی تو وبلاگ من داشته باشین.نظر هم یادتون نره...! Archivesدی 1390AuthorsامیرLinks
داستان عشقی
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی |